ولنتاين و يه داستان
نوشته شده توسط : ¤●*♥.•*ArezoO¤●*♥.•*

سعيده و مطهره داشتند مجله مد تماشا ميكردن و در مورد لباسها و افراد مختلفي كه داخل مجله بودن نظر ميدادن.هيچول اومد پيش اونا: هي مطهره داري چيكار ميكني؟اينا چيه نگاه ميكني؟

مطهره:چيه مگه؟هي هنوز ساعت كاري شروع نشده اجازه نداري بهم دستور بدي...

هيچول:آخه نگاه كردن اينا چه فايده اي واسه تو داره؟به جاي اينكه براي تمرينات حاضر شي داري چهار تا مرد بي ريخت و بدقواره رو نگاه ميكني؟

مطهره:بدقواره؟

هيچول:خب آره اين چه لباساييه اينا پوشيدن؟ ديگه از مد رفته...واي واي واي مدل موهاشو نيگا...

سعيده: اما به نظر من كه خيلي جذابن!

هيچول يه كم خودش رو جمع و جور كرد:خب شايد به تنهايي جذاب باشن ولي (در حالي كه به خودش اشاره ميكرد) وقتي پاي يه پسر خوشتيپ و باادب مياد وسط ديگه به چشم نميان.

مطهره پوزخندي زد:هه...يه موي گنديده ي اينا به صدتا مثل تو مي ارزه.

هيچول:هي كي به تو گفت نظر بدي؟مسلمه كه تو نميتوني يه آدم خوشتيپ رو تشخيص بدي!اصلا كي ازت خواسته در مورد اينا نظر بدي.بذار كنار اون مجله رو.

مطهره چشمكي به سعيده زد:فعلا كه موقعيت خاصيه كه مجبورم نظر بدم اگه نه خب معلومه هيچ كدوم از اينها لياقت من رو ندارن.واقعا نميدونم بايد كدومشون رو قبول كنم.

هيچول از حرف مطهره خيلي تعجب كرد.سعيده با ديدن قيافه هيچول خنده آرومي كرد تا هيچول نفهمه نميتونست خودش رو نگه داره: آره مطهره جون مخصوصا اينكه سه تا از خوشگل تريناشون هم هستن!

هيچول: هي هي مطهره...همين طور كه بهت گفتم لازم نيست اصلا در موردشون فكر كني آخه اينا چي دارن؟آخه اين سليقه اس كه اينا دارن نگاه كن چه قدر بد قيافه گرفتن اصلا بلد نيستن ژست بگيرن!!

مطهره: آخه از اونجايي كه من رو انتخاب كردن احتمالا سليقه خوبي دارن!ديگه نميدونم فعلا بيان خواستگاري يه مدت با هم باشيم شايد ازشون خوشم اومد.

بعد دست سعيده رو گرفت و همونطور كه از هيچول دور ميشدن طوري كه هيچول صداشو بشنوه گفت:آره سعيده جون من مشكلي ندارم به همين وسطيه بگو امشب بياد آخه خيلي وقته اعصاب برامون نذاشته هر شب تلفن ميكنه...

سعيده:پس بايد بريم خريد...

ساعت كاري شروع شدو بچه ها دوباره مشغول تمريناتشون شدن.بعداز ناهار بود كه طبق معمول حواس سعيده جمع حركات ريووك شد و بدون اينكه بخواد از پشت خورد به مطهره و مطهره هم كه كنار هيچول ايستاده بود خورد به هيچول و انداختش زمين.

مطهره:واي چي شد حالت خوبه؟چيزيت كه نشد؟

هيچول هم كه اعصابش از صبح خورد بود داد زد: هي حواست كجاست؟رقصيدن بلد نيستي؟اين همه وقته داري تمرين ميكني هنوز چرخش رو ياد نگرفتي بعد ميشيني مجله مد نگاه ميكني و به خواستگارات فكر ميگني؟ زودباش بيا كمكم كن بلند شم!

مطهره: اما تقصير من نبود تقصير...

هيچول اجازه نداد مطهره توضيح بده و فرياد زد:بهت گفتم دستمو بگير...نميفهمي؟

مطهره نگاهي به اطرافش انداخت...همه از تمرين كردن دست كشيده بودن و زل زده بودن به اون دوتا.دعواي اون دوتا مثل همشه نبود.هيچول هيچ وقت اينقدر جدي و عصباني نبود.صورتش از شدت عصبانيت قرمز شده بود و لبش رو گاز ميگرفت.حتي مطهره هم جاخورده بود و ازش ميترسيد.بغض گلوش رو ميفشرد نميتونست حرف بزنه.

هيچول:هي...مگه كري؟

مطهره دست هيچول رو محكم كشيدو بلندش كرد به طوري كه هيچول به جلو پرت شد:خوبه تازگي ها ايستادن هم يادت رفته؟ديگران بايد بلندت كنن؟

هيچول مطهره رو هل دادعقب: برو كنار حوصله ندارم باهات كل كل كنم.

مطهره بار ديگه به بقيه كه تماشاشون ميكردن نگاهي انداخت خيلي سعي كرد اما نتونست جلوي اشكاش رو بگيره.دونگهه خواست بره جلوي هيچول رو بگيره كه زهرا دستش رو گرفت:بذار خودشون حلش كنن.

هيچول سرش رو برگردوند تا يه متلك ديگه بپرونه كه صورت خيس مطهره رو ديد.گريه كردن نداره...خيلي بچه اي مگه من چي گفتم؟

مطهره نيشخندي زد:ديگه ميخواستي چي بگي؟صدات تا 7 تا كوچه اونور تر ميره..مگه من چيكارت كردم؟حالا جاييت كه نشكسته!يعني اين قدر نازك نارنجي هستي كه به خاطر چنين چيزي اينطوري داد ميزني...خيلي خب معذرت ميخوام خوب شد؟ ديگه هم تكرار نميشه.

هيچول:اما...

مطهره:ديگه هيچي نگو من هم حوصله سر و كله زدن با تو رو ندارم.خيلي بي ملاحظه و خودخواهي همش فكر خودتي...

هيچول:من براي اين سرت داد زدم كه...خب...خب از صبح رو اعصابمي.چرا آدم رو راحت نميذاري؟

مطهره:صبح؟مگه من چيكار كردم؟خودت اومدي فضولي كردي نكنه حسوديت ميشه آره؟

هيچول نمي دونست بايد چي بگه ...كم آورده بود:من..من...حسودي؟داي چي ميگي؟...من...فقط...فقط...

مطهره:فقط چي هان؟

هيچول روبروي مطهره ايستاد و گفت:آره حسوديم ميشه حالا چي ميگي؟

دهان همه از حرف هيچول باز مونده بود.مطهره:چي گفتي؟

هيچول:گفتم به فرض كه حسوديم بشه تو بايد غرور مردونه من رو بشكني و تحقيرم كني؟

مطهره:همه اونا يه شوخي بود به من چه كه تو جنبه شوخي نداري تقاص اون رو هم من بايد پس بدم؟خيلي خب من معذرت ميخوام كه با اين كه تحقيرت نكردم باز هم به خاطر بي جنبگي تو باعث ناراحتيت شدم خوبه؟

و انگشتش رو آورد بالا و شروع كرد به ضربه زدن به پيشوني هيچول: اين   رو    توي    كله ات   فرو     كن....

اما قبل از اين كه حرفش رو تموم كنه چشماش افتاد توي چشم هيچول و متوجه شد كه هيچول داره به طرز عجيبي نگاش ميكنه.تپش قلبش تند شد و شروع كرد به نفس نفس زدنو دستش كه جلوي چشماي هيچول بود شروع به لرزيدن كرد و بدون اينكه بتونه از خودش واكنشي نشون بده هيچول با يك دستش دست مطهره رو گرفت و برد پايين و دست ديگه اش رو برد زير موهاي مطهره صورتش رو به صورت مطهره نزديك كرد و اون رو بوسيد.همه هاج و واج مونده بودن تا اينكه شروع كردن به كف زدن.مطهره هيچول رو هل داد عقب و فرياد زد:بي جنبه... بي جنبه!

و باز زد زير گريه و از سالن دويد بيرون.هيچول خشكش زده بود گيج بود كه كاري كه كرده درسته يانه...

شيوون:فك كنم سه كردي!

هيچول با كف دستش زد به پيشونيش و لنگ لنگون(به خاطر افتادنش)به طرف در سالن دويد و از كمپاني رفت بيرون و مطهره رو ديد كه داشت سوار تاكسي ميشد اما نتونست خودش رو بهش برسونه و در حالي كه نفس نفس ميزد خم شد و  زانوش رو با دستش گرفت.درد زيادي توي پاش احساس ميكرد خودش رو به سالن تمرينات رسوند دونگهه متوجه حال هيچول شد: هي چي شد؟ پيداش كردي؟

هيچول سرش رو به علامت منفي تكون داد و بادستش چسبيد به زانوش.

دونگهه كه اين حركت هيچول رو ديد گفت: هي چته؟ پات درد ميكنه؟

ليتوك هم به اونا پيوست:هي چه بلايي سرپات آوردي؟

هيچول:فكر كنم پيچ خورده.

دونگهه:نگاه كن پات قرمز شده اگه ميله هايي كه توي پاته جابجا شده باشه چي؟بايد برسونيمش بيمارستان.

چشماي هيچول تار شد و ديگه چيزي نفهميد.وقتي بيدار شد خودش رو روي تخت بيمارستان ديد و ليتوك رو ديد كه بالاي سرش ايستاده بود.

ليتوك:هي بالاخره به هوش اومدي؟بهتري؟درد كه نداري؟

هيچول:نه خوبم...مگه چي شده؟

ليتوك:پات رو عمل كردن حدس دونگهه درست بود خونريزي داخلي كرده بودي...بايد احتياط ميكردي.

هيچول: اما من بايد برم...

ليتوك: هي آروم باش كجا؟

هيچول:رفتارم با مطهره خيلي بد بود خودم رونمي بخشم الان حالش خوبه؟

ليتوك: توي خواب هم همش اون رو صدا ميزدي! بهش خبر داديم كه بياد...اما...

هيچول: حق داره قبول نكنه...اشكال نداره همون بهتر كه نيومد نميدونستم چطوري توي صورتش نگاه كنم.

ليتوك لبخندي زد و خواست از اتاق بره بيرون كه هيچول گفت : كجا؟

ليتوك:الان برميگردم.

هيچول پشتش رو به در كرد و باز پنجره بيمارستان به بيرون خيره شد.اهي كشيد و قطره اشكي از گوشه چشمش سرازير شد.صدايي شنيد و فهميد كه يكي وارد اتاق شده فكر كرد ليتوكه سريع اشكاش رو پاك كرد و  به طرف در برگشت تا چيزي بگه اما زبونش قفل شد.

مطهره:هي سلام بي جنبه!بهتري؟

هيچول سرش رو پايين انداخت و خواست بگه متاسفه اما مطهره بهش اين فرصت رونداد:خب خب خب...ميخواي بگي چه خبر...خب اول از همه اين كه تمام خواستگارام يهو پريدن همه ها....همه! شدم يه دختر بي خواستگار ترشيده.تازگي ها خواستگار ندارم نميدونم به چي فكر كنم.خب ميدوني يه خورده خودم رو با تمرين چرخش مشغول كردم...

هيچول لبخندي زد و قطره اشكي از به رو گونه اش خزيد.

مطهره: ها؟ چيه؟ هي مرد كه گريه نميكنه. من بايد گريه كنم كه دارم ميترشم.

هيچول: هي تو همش 15 سالته!

مطهره: هي داشتيم؟به من ميگي بچه؟

هيچول:تسليم...از حالا تو بردي.

مطهره:نه نشد اتفاقا تو بردي ...بالاخره موفق شدي خواستگارامو بپروني...روي مخم حسابي كار كردي!

هيچول: هي همچين بي خواستگار هم نموندي ها...!

مطهره:منظور ؟

هيچول:اينطوري كه نميشه...صبر كن پام خوب شه بعدا بهت ميگم...

مطهره اخم كرد.

هيچول:خب اين طوري خيلي بي احساسه ...صبر كن تا بتونم بغلت كنم اون موقع بهت ميگم.

مطهره رفت كنار تخت هيچول و اون رو در همون حالت درازكش در آغوش كشيد.هيچول اول تعجب كرد اما بعد لبخندي زد.

مطهره:خوبه؟حالا بگو ديگه...

هيچول پيشوني مطهره رو بوسيد:اول از همه ميخوام بدوني كه به خاطر همه چي متاسفم و ديگه هيچ وقت نميذارم اشكات سرازير بشن و هيچ وقت شادي رو از چشماي قشنگت نميگيرم...بهت قول ميدم. و دوم اين كه...دوست دارم...از ته قلبم و بهت قول ميدم كه هميشه دوست داشته باشم.

اشكاي مطهره از شوق سرازير شدن: من هم متاسفم.دوست دارم و هميشه دوستت خواهم داشت.

هيچول لبخندي زد و نگاهش به بقيه افتاد كه اومده بودن توي اتاق و تماشاشون ميكردن .به مطهره اشاره اي كرد مطهره سرشو برگردوند با ديدن بچه ها كه با لبخند تماشاشون ميكردن خجالت كشيد و عقب ايستاد.

همه دخترا جيغ كشيدن و مطهره رو بغل كردن پسرا هم كف زدن و بعد به همراه دخترا روي گچ پاي هيچول يادگاري نوشتند.

پايان




:: بازدید از این مطلب : 658
|
امتیاز مطلب : 94
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : دو شنبه 25 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/commenting/avatars/superjunior-845291.jpg
فرزانه در تاریخ : 1389/12/1/0 - - گفته است :
سلام عزیزم....
بخدا اصلا این چند وقته نتونستم بیام نت...
یه دفه ای یادم افتاد...گفتم یه سری بزنم شاید گذاشته باشی داستانو...خیلی قشنگ بود...
مر300000000000000000
مطهره الان سالمه؟!!!!!!!!!!!!!!(شوکه وارده سنگین بود)
مر30 عزیزه دلمممممممممممم...بوووسس
من برم بعدی

/commenting/avatars/avatar10.jpg
مطهره در تاریخ : 1389/12/1/0 - - گفته است :
قربونت الميرا جوننننن!!!!

/commenting/avatars/avatar07.jpg
الميرا در تاریخ : 1389/12/1/0 - - گفته است :
وايييييييييييييييييييييييييييي يييييييييييييييييييييييييييييي يي خيلي جلب بود

/commenting/avatars/avatar05.jpg
مریم در تاریخ : 1389/11/30/6 - - گفته است :
عالیییییییییییییییییییییی بوووووووووووووووووووووووووود ایوللللللللللللللللل

/commenting/avatars/avatar10.jpg
مطهره در تاریخ : 1389/11/29/5 - - گفته است :
سلاااااااااااام ارزوجووووووون!
واقعا دستت درد نکنه گل کاشتی !خیلی ممنووووووووووونم!عالی بود کف کردم!فقط چند تا نکته:اولا ممنون که گفتی برای نوشتن داستان خودم نظر ندادم
دوما چرا اون دسته گل قشنگ رز قرمزی که برای هیچول جونم رو اورده بودم رو ننوشتی؟(جرات داری اون جوابی که تو مدرسه دادی رو بنویس اونوقت....)
سوما چرا بیشتر توضیح ندادی چه کسایی رو بغل کردم
چهارما بازم میگم خیلی خوشکل بود
پنجما دستت درد نکنه
ششما قربونت
هفتما دستم درد گرفت
هشتما مورد سوم(مورد سوم چی بود؟)
نهمابسه دیگه
دهما خداحافظ وسلام کیو رو هم برسون!

/commenting/avatars/avatar16.jpg
مهناز در تاریخ : 1389/11/26/2 - - گفته است :
سلام. آرزو جون..راستش وقتی داستاناتون رو خوندم دلم آب شد...منم می خوام تو داستانا باشم...تو رو خدا منم جا بده..ببین من تاحالا یه بار رفتم کره.....قبولم می کنی؟؟؟؟

/commenting/avatars/avatar01.jpg
محدثه در تاریخ : 1389/11/26/2 - - گفته است :
به به آرزو خانم !!!تو ترشی نخوری یه چیزی می شی ها!!!!!حتما دست آب های آرونه که نمکش زیاده....تو هم شور شدی...نه منظور م این بود که با نمک شدی....
چقدر قشنگ بود......دستت درد نکنه ...بسی حال کردیم....ولی تقریبا 2جاش یه خورده ضایع بود .....
بعضی جاهاش رو هم باید بیشتر روش مانور می دادی...به نظرم قشنگ تر می شد....ولی الانش هم کلی قشنگ بود....
اخلاق و حرف های مطهره هم که عینه خودشه...تابلو بود...اصلا مونمی زد...
ما هم که در نقش بوق...بعد راستی من سهمیه ی خودم رو به شیوون واگذار می کنم..حرف هایی که باید من بگم بده اون بزنه...اینجوری بیشتر حال می کنیم...خیلی گلی بای بای

/commenting/avatars/superjunior-262727.jpg
نازنین زهرا در تاریخ : 1389/11/26/2 - - گفته است :
خیلی باحال بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!هم خنده دار بود هم رمانتیک. عقده ی بوس به دل من موند برا اینا سه تا سه تا مینویسی برا منو دونگهه هیچی!!!!!من هیچولمو میخوام, مطهره کوفتت بشه....ارزو جونم خیلی گلی میدونم با اینکه سرت خیلی شلوغه داستانارو مینویسی دست گلت درد نکنه. دوست دارم یه عالمه اندازه ی یه قابلمه.


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: